مصطفی ملکیان از چهره‌های سرشناس روشنفکری، مدتی است که در کنار درس اخلاق و معنویت  طرح مخالفت با ایران را ریخته است و سخنانی می‌پراکند که آشکارا نادرستند. البته بر ملکیان حرجی نیست چرا که او نیز در راه مولای خود، جلال الدبن بلخی، قدم میگذارد و جهان وطن است و برایش سهل است که از بلخی به رومی تغییر کند. اما برماست که سخنان ایشان را بشکافیم و نادرست  را از درست بازیابیم. ملکیان در مناظره‌ای پیرامون مفهوم ملیت ایرادهایی کرده است که قابل تامل اند. در این نوشتارها سعی خواهد شد تا پاسخ مناسبی به این ایرادها داده شود.

اولین ایراد ایشان به مفهوم ملیت این است که:«ایران اصلا چه موجودی است؟ اول موجودیتی به نام ایران را باید اثبات کرد. اول موجودیتی به نام ایران را باید اثبات کرد که ما چیزی داریم، هویتی داریم، عینی داریم، ابژه‌ای داریم که اسمش ایران است. شما اول باید اثبات کنید چیزی هست و بعد بگویید متعلق به عشق، نفرت، خشم یا خشنودی من است. ایران چه موجودی است؟»


یکم

 کدام فلسفه؟ ملکیان به گونه ای از فلسفه سخن میگوید که گویی چیزی به نام فلسفه وجود دارد. این مغلطه شاید براذهان عوام کارساز باشد ولی برای کسی که دستی بر آتش دارد واضح است که فلسفه نداریم بلکه فلسفه‌ها داریم. در واقع ملکیان اینجا  دچار نوعی مغلطه اشتراک لفظ شده است. فلسفه گاهی به معنای رشته ای از نظام ها و سنتهای فکری است و گاهی مراد سنت خاصی است. مثلا هنگامی که دینمردان،علما و فضلای حوزه ها با فلسفه مخالفت میکنند منظورشان نظام صدرایی است که نتیجه اش نوعی وحدت وجود است. در مناظره هم ملکیان از فلسفه به معنای اعم سخن میگوید ولی توقعی که دارد توقعی است در چارچوب نظام اندیشه ارسطو. توقع اثبات عینیت و تعریف جامع و مانع  توقعی است که از دل سنت ارسطویی بیرون آمده است. پس حضرت استاد ملکیان بهتر است قبل از چند و چون پیرامون ملیت ، به تشریح دیدگاه خود پیرامون فلسفه بپردازند، که مخاطب بداند که گوینده از دل چه سنتی سخن میگوید و بر کجا ایستاده است.

دوم.

مسلم است که استاد ملکیان درسگفتار مکتوب ارسطو که به اخلاق نیکوماخوس شهره است را خوانده اند. ارسطو در همان صفحات نخستین کتاب سخنی میگوید که به راستی رهگشاست. ارسطو میگوید از هرعلمی باید خواستار آن درجه از دقت بود که میتواند داشته باشد. آیا ملکیان با خود اندیشیده است که چرا ارسطو که پدر فلسفه مدرسی است هنگامی که به سیاست میرسد چنین میگوید؟ آیا حتی در دل سنت ارسطویی هم همه چیر دارای تعریف مانع و جامع است؟

سوم.

نکته ی بعدی این است که آیا فلسفه اساسا قادر به جواب هست یا خیر؟ هر کسی که اندکی با فلسفه آشنا باشد میداند که فلسفه در اثبات وجود چیزی به عنوان عالم خارج، عینیت و ابژه ناتوان است. براستی اگر حق با ویگنشتاین باشد و فلسفه نوعی بیماری زبان باشد چه؟  سخن این است که آیا فلسفه دانش مناسبی برای بحث پیرامون ملیت و ملت است یا خیر؟ آیا پرسش فلسفی  از ملیت به سرنوشت  پرسش فلسفی از زمان دچار نخواهد شد؟ آیا توقع ما از فلسفه ( به ویژه فلسفه مدرسی)  بیش از حد توانش نیست؟ آیا نباید مفهوم  ملت و ملیت را در جامعه شناسی ،علوم سیاسی و ... دنبال کرد و از روش تجربی برای آن بهره برد؟

چهارم.

حال فرض کنیم به لحاظ مفهومی ملیت قابل اثبات فلسفی نباشد. بسیار خب ، اینجا موضع ما چیست؟ آیا ملیت وجود ندارد؟ خیر. اینجا تنها میتوان موضع لاادری گرفت و گفت که با این نظامهای مفهومی ملیت قابل توضیح نیست.  

پنجم.

اما موضع لادری هم تنها برای کسانی است که به سنت فلسفی خود سخت چسبیده اند اما کسانی که فریاد فرانسیس بیکن برای شمارش دندان اسبها را شنیده اند، میدانند که باید دستگاه مفهومی خود را تغییر دهند. اگر استاد ملکیان نظریات  دکتر جواد طباطبایی را مورد توجه قرار میدادند متوجه میشدند که ایشان دست اندر کاری اند تا برای ایران که از نظر تاریخی سرشت و سرنوشت متفاوتی با سایر ملل داشته است دستگاه نظری خاصی بسازد و نظریه ایران تدوین کند و جدا از نتایجی که طباطبایی بدست میاورد، عملش نشان از روش درست تفکر دارد. چه بسیار چیزهایی که قبل از اینکه توسط مفهومی توضیح داده شوند، وجود داشته اند.


هاونگاه در آینده به سایر مدعیات ملکیان خواهد پرداخت.